طاعتم کم است وگناهم بسیار
من هر طور شده باید بروم
ای مرد این همه گمنامی در تو چه سری بود ؟
آیا به نام و نشان اندیشه کرده بودی؟ زمانی که در "خاصان" پادگان آموزشی لشکر سیدالشهدا نامت مو به تن بچه های آموزشی راست می کرد . یا زمانی که با سوسنگرد گره خوردی و دشمن از حضورت رم کرد ، تو نماد تهور و شجاعت بودی ، این را فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، فجر ، خیبر ف بدر .... همگی شهادت می دهند . تو را از کجا باید آغاز کرد ؟
از مجلس عقدت که به همسرت گفتی « شنیده ام عروس در مجلس عقد هر دعایی بکند خدا قبولش می کند . اگر به من علاقه مندی دعا کن شهید بشوم . از شبهایی که ه به خانه دیر می آمدی تا نکند فرزندان شهیدان با دیدنت احساس یتیمی بکنند . یا از ودعا آخرت که گفتی : حالا پیش خدا می روم و مطمئنم دیگر بر نمی گردم و یا ..
عملیات فتح المبین از راه می رسید . مدتها بود از شرکت در عملیات منعت می کردند . اما این بار تصمیم داشتی به هر قیمتی شده در عملیات باشی ، گرچه به استعفایت از سپاه منجر می شد . آن روز وقتی از جلسه ای که در تهران داشتی برگشتی بچه های سپاه در شور و شعفی دیدنی غوطه می خوردند . قرار است عده ای بربای شرکت در عملیات انتخاب شوند . با عجله خود را به مرکز آموزش رساندی در میان بچه های مربی پیچیده بود که باز نخواهند گذاشت به جبهه بروی با خود گفتی : چرا نمی خواهند بفهمند دور بودن من از جبهه دوری ماهی از آب را می ماند ؟ و بغضت ترکید . مدتی ، شب وروزت به گریه می گذشت . دست به دامن امام زمان (عج) شدی که تو را به مجاهدان برساند و خود به طرف تبریز راه افتادی . در تبریز از اعزامت طفره می رفتند . اصرارت در مقابل انکارشان راه بجایی نمی برد .
- جلویم را نمی توانید بگیرید . من هر طور شده باید بروم .
مکثی کردند ،می دانستند این هر طور شده هیچ ابهامی در خود ندارد .حالا که این طور شده به یک شرط می توانی بروی .
- به چه شرطی ؟
فرماندهی دو گردان اعزامی را به عهده بگیری.
شرط را قبول نکردی اما گفتند غیر از این راهی ندارد .
به همسرت گفتی وسایلت را آماده کند و اضافه کردی هر چقدر لازم داری بگو برایت فراهم کنم ، فردا می خواهم بروم منطقه.
ناراحت بودی و حرکات و حرف هایت آن را فریاد می زد .همسرت خوب می دانست که باید خوشحال باشی .
پرسید و همه چیز را برایش گفتی ، گفت : خب تو که توانش را داری قبول کن.
چرا می خواستی از زیر مسئولیت بگریزی ؟ خودت هم نمی دانستی شب نمازت که تمام شد ، باز دعای فرج خواندی و سر بر بالین نهادی...
آماده ی حرکت بودی و حکمی به دستت نبود . از راننده پرسیدی ، گفت " حکمی نوشته نشده" با ماشین به طرف عملیات سپاه برگشتی تا حکم ماموریت را بگیری ، در برابر ماشینت دشتی بی انتها چهره گسترد، تعدادی سوار از افق به سویت پیش می آمدند ، دستانت سست شد ، زانویت لرزید . بی اختیار از ماشین پیاده شدی و سراپا به انتظار رسیدنشان ایستادی . سواری در میانشان هیبتی دیگر داشت . رسیدند ایستادند و او جلوتر از همه ایستاد.
با دست به سوی تو اشاره کرده و فرمود : بای جلو
بی اختیار از زمین کنده شدی و چیزی نگذشت که در برابرش حاضر بودی ، با ادبی که از هیبتش در وجودت ریخته بود سر به زیر انداختی ، سوار نامه ای به دستت داد . گفتی : آقا این چی هست ؟
لبهای خوش ترکیبش به حرکت درآمد و تنت لرزید :
این حکم ماموریت توست ، فرمانده این نیروها تویی
با کلامش به همراه دلت فرو ریختی . او خود آقا بود . دستانت به تمنای دامنش برخاست . می خواستی قول شفاعتش را در روز محشر بگیری اما آقا رفته بود . مدتی حیران بر جای ماندی وبعد نشستی و صورتت را در میان دستانت گرفتی و زار زار گریستی . آنقدر که چیزی نمانده بود از نفس بیافتی ، صدای گریه ، همسرت را هم از خواب بی خواب کرد. از گریه ات پرسید .خوابت را برایش نقل کردی و او در خوشحالی ات شریک شد . صبح روز اعزام وقتی راه می افتادی . قلبت از اطمینان لبریز بود . در شب عملیات عنایت های آقا را بارها به چشم خود دیدی . نیروهای عراقی در پشت تنگه رقابیه به دست بچه های آن دو گردان طعم تلخ شکست را چشیدند.
لحظه های آسمانی ، دکتر غلامعلی رجایی ص83